|
گناه
آقاي م نگاهي به در بستهي اتاق كار اش انداخت. عينك اش را جابجا كرد و به آرامي جيب كت اش را لمس كرد، پاكت سيگار اش را بيرون آورد و با نگاهي كنجكاو داخل پاكت را نگاه كرد، يك نخ سيگار بيرون كشيد و اين سوال كه امروز چند نخ از اين بسته را كشيده است؟ بي اراده و بيپاسخ از ذهن اش گذشت. به صندلي لم داد به نقطه نامشخصي از سقف خيره شد و سيگار را روشن كرد. آن سوي ديوار، در اتاق مجاور همكار اش مانند آدمي كه بخواهد شيرجه بزند همه هيكل اش را از پشت ميز به سمت مشتري خم كرده بود و با هيجان مطلبي را توضيح ميداد. آقاي م بيتوجه به كلمههايي كه جسته- و -گريخته به گوش اش ميرسيد غرق فكرهاي نامربوطي بود كه يكي پس از ديگري به ذهن اش سرك ميكشيد و به آرامي محو ميشد. ُپك عميقي به سيگار زد. نگاهي به سيگار نيمه سوخته انداخت و از اينكه اندازهي مصرف نشدهي سيگار بيش از مقدار مصرف شدهي آن بود احساس رضايت مرموزي كرد. درست موقعي كه چشم از سيگار برداشت. ناگهان در اتاق تا نيمه باز شد و نيمتنهي مردي در آستانهي در ظاهر شد. مرد ناشناس نگاهي به او انداخت بعد نگاهي به دود سيگار كرد كه از پشت تلي از پروندههاي روي هم چيده به هوا بر ميخاست. آقاي م ناخودآگاه به دست گناه كار اش نگاه كرد و سپس به ناشناس كه با حالتي مظنون به او خيره شده بود. اما پيش از آنكه بتواند چيزي بگويد در بسته شد. آقاي م با خود گفت: شايد اتاق را اشتباه آمده بود. نگاه سنگين مرد مانند دود سيگار در فضا پيچيده بود. آقاي م دوباره به دود سيگار نگاه كرد كه حالا مانند دود لكوموتيو تند و غليظ به نظر ميرسيد. " حتما اتاق را اشتباه آمده بود". مدتي گذشت و درست هنگامي كه يقين "اتفاقي نيافتاده است" شكل ميگرفت، دوباره در باز شد و اين بار همان مرد به همراه ناشناس ديگري كه چند ورق كاغذ در دست داشت وارد اتاق شدند. درست رو به روي آقاي م ، مرد كاغذ به دست انگار كه بخواهد براي ماشين متخلفي برگهي جريمه صادر كند ، چيزي بر روي كاغذ نوشت و در اين ميان چند بار به آقاي م و اطراف او نگاه انداخت. با خود فكر كرد شايد بازرس باشند و بلافاصله پرسيد: آقايون ميتونم كمكتون كنم؟ مرد اولي انگار كه بخواهد سوگند ياد كند دست راست اش را بلند كرد و به آرامي گفت: چند لحظه لطفا. آقاي م فشار ناخوشآيندي در سمت چپ معده حس كرد حالتي كه در لحظات اضطراب و نگراني به سراغ او ميآمد. سيگار اش را با باقي مانده چاي ليوان نيمه خالي خاموش كرد و به سطل زباله انداخت و با اينكه نشاني از گرد و خاك روي پيراهن اش ديده نميشد آن را با پشت دست چند بار پاك كرد. ميخواست يك بار ديگر چيزي بپرسد اما با وجود اين احساس كه در جايگاه متهم نشسته و نميتواند بدون اجازه حرف بزند آرام گرفت و خود را با ورق زدن پروندهاي مشغول نشان داد. پس از مدتي دو مرد اتاق را ترك كردند، بيهيچ توضيحي. آقاي م گيج و مبهوت از صندلي بلند شد. در طول اتاق قدم زد تمام كارهاي آن روز را نااميدانه در پي جرم و خطايي مرور كرد. اما هيچ چيز مشكوكي به ذهن اش نرسيد. احساس خفگي ميكرد. به سمت پنجره رفت و آن را باز كرد. نگاهي به آپارتمان مسكوني آن سوي پنجره انداخت و رنگ خاكستري ديوارهاي پيش رو نظر اش را جلب كرد. ناگهان چيزي از خاطر اش گذشت. انگار كه دست به سيم لخت برق زده باشد خود را به گوشهاي از اتاق پرت كرد. پيشاني اش از ذرات ريز عرق پوشيده شده بود. تلفن با صداي تهديد كننده و تيز اش به صدا در آمد. صدايي كه مثل مته با سماجت ذهن را سوراخ ميكرد. گوشي را بر نداشت و صدا قطع شد اما پس از چند ثانيه دوباره به صدا درآمد و اين بار آنقدر غير قابل تحمل بود كه به ناچار گوشي را برداشت. صدايي از آن سو ميخواست با يكي از همكاران اش صحبت كند. او به زحمت چند جملهاي گفت كه معناي اش به مرخصي رفتن آن همكار بود. بر روي صندلي نشست و به ياد آورد كه چند روز پيش همسايههاي آپارتمان پشت پنجره از پنجرهي باز اتاق كار آنها شكايت كرده بودند و از اين كه از آن پنجره كساني به خانههاي آنها ديد ميزنند. اگر چه آقاي م كمتر به سراغ آن پنجره رفته بود و حتا براي عوض كردن هواي اتاق هم از آن استفاده نميكرد اما با خود انديشيد كه همهي ماجراي امروز ميتواند به اين شكايتها مربوط باشد. از جاي اش بلند شد. در اتاق را مانند دزدي كه به خانهاي راه ميگشايد به آرامي باز كرد و به سراغ همكار اتاق مجاور رفت و ماجرا را سر بسته توضيح داد زيرا ميترسيد موضوع به آن اندازه كه او فكر ميكند بزرگ نباشد. كارمند اطلاعي از موضوع نداشت اما معلوم بود اين موضوع براي او هم امري عادي نيست. آقاي م با خود گفت: " فقط براي من اتفاق افتاده است. يعني من چهكار كردهام؟حتما اشتباهي شده، شايد نبايد اين موضوع را جدي بگيرم." از اتاق خارج ميشد كه كارمند به آرامي و با خندهاي شيطنت آميز با يك دست به زير ميز زد به صورت اش شكلكي داد و پرسيد : نكند ...؟. و باز به زير ميز زد و خنديد. آقاي م نگاهي جدي به او كرد، كارمند ساكت شد، شانهاي بالا انداخت وسر برگرداند و به دورترين قسمت ميز كار اش خيره شد. "نكند" چه؟ اين سوال چند بار در ذهن اش منعكس شد. در پايان ساعت كار ، با خاطري مشغول و با عجله وسايل اش را در كيف چرمي قهوهاي اش ريخت و در اين ميان ظرف غذاي اش را نيز جاي گذاشت. دل اش ميخواست سيگاري روشن كند اما با به خاطر آوردن ماجراي امروز و آن نگاههاي تهديد كننده ترديد كرد و به كلي منصرف شد. با خود گفت:"امروز با سرويس نميروم" و با اين جمله اندكي احساس رضايت كرد . هنگام بيرون رفتن از اداره در راه پله با كسي روبه رو نشد. در مقابل اداره كارمنداني را ديد كه در انتظار سرويس ايستاده بودند و در مجموعههاي چند نفري با جديت صحبت ميكردند. او هيچ گاه به چنين جمعهايي نميپيوست و اغلب هيچ تمايلي به پر حرفي و برقراري ارتباطهاي زياد نداشت. آقاي م به معناي روشنتر، همكاري منزوي بود و درست به همين دليل خدا ميداند كه چقدر مورد توجه ديگران بود. اما امروز بر خلاف هميشه اشتياق زيادي داشت كه بداند موضوع گفتگوها چيست! در كنار در خروجي هنگامي كه كارت كنترل زمان كاري را ميكشيد ناگهان در ميان پچ-پچ ها و زمزمهها نام خود را شنيد، "آقاي م " تعدادي از كارمندان زن در مورد او حرف ميزدند آدمهايي كه او هرگز ارتباطي با آنها نداشت. آيا به راستي اتفاقي افتاده بود كه او از آن اطلاعي نداشت؟ آيا مرتكب جرمي شده بود؟ لرزش خفيفي را در پشت اش احساس كرد و بلافاصله با خود گفت: اتفاق ناگواري افتاده است. آه، آقاي م ، آقاي م ، شهروند خوب داستان من، تو هميشه در انتظار اتفاقي ناگوار بودهاي. ايكاش ميخواستم دستان مضطربات را در دست بفشارم و بگويم نترس، اتفاقي در كار نيست . همه چيز مثل هميشه است. نگاه مشكوكي در كار نيست. آن دو مرد ماموران ثبت شمارهي اموال دولتي بودند كه فقط اتاق تو بود و فقط ميز تو بود كه از روز اول از قلم افتاده بود كه ميبايست ثبت ميشد. و همكار ات سر به سر ات گذاشت و جديترين و جالبترين موضوع براي همهي زنهاي جهان صحبت كردن از مردهاست. آه اي كاش ميخواستم به تو بگويم اما اين راز را نخست به تو بايد بگويم به تو مرد شور بخت داستانام كه من توان خواستن بسياري از چيزها را ندارم. دوست من به سرعت محل كار اش را ترك كرد. در پياده رو با شتاب قدم برداشت. و به سمت نامعلومي حركت كرد. در خورشيد بيرمق شامگاهي، سايهي تاريك آقاي م در پيش روي او بر سطح اشيا ميلغزيد. تصويري در ذهن اش شكل گرفت. تصوير دوران كودكي اش. كودكي كه هر گاه به خانه باز ميگشت در انتظار واقعهاي ناگوار بود. آيا باز هم دعواي يا اتفاق ناجوري رخ داده است؟ و چشمهاي خود را ميديد كه با ترس و نگراني محيط خانه را بو ميكشيد. فكري به خاطر اش رسيد." بايد به سراغ همسايههاي آن آپارتمان بروم" . بي معطلي راه اش را كج كرد و با شتاب راه آپارتمان خاكستري را در پيش گرفت. ورودي ساختمان دربان با لبخندي ساختگي پرسيد: با كسي كار داشتيد؟ آقاي م مانند كودكي مشق- نانوشته كه در مقابل معلم اش درمانده شده باشد با صدايي لرزان گفت :"طبقه اول ". مرد دربان با همان لبخند ساختگي گفت : منزل تشريف ندارند." آقاي م ميخواست باز گردد كه از دهان اش "طبقه دوم " خارج شد. مرد دربان اندكي سراپاي او را ورانداز كرد و گفت :" خواهش ميكنم آقا" و با دست در ورودي آپارتمان را نشان داد. خيس عرق پلهها را يكي پس از ديگري پشت سر گذاشت. چند بار پاي اش لغزيد و در نهايت آشفته و پريشان خود را در مقابل دري چوبي در طبقه دوم يافت. صداي جيغ و فرياد زن و شوهري او را به خود آورد. راهرو تاريك بود و از شكاف در نور ملايمي بيرون ميزد. كنار پادري به زحمت ميشد شبه كفش زنانهي پاشنه بلند و مد روزي را تشخيص داد . بي اختيار زنگ در را فشرد. صداي زنگ، تيز و شكافنده در فضا پيچيد. بلافاصله خانه در سكوت سنگيني فرو رفت. حواس اش را جمع كرد و با چشماني نگران در انتظار ايستاد . پس از چند لحظه زن با نا اميدي ناليد. "مرد، تو رو به خدا" و صداي كشيده شدن چيزي در خانه پيچيد و ناله زن كه هر لحظه سوزناكتر و بلندتر ميشد. آقاي م بيخود و مبهوت مانند جن زدهها بر جاي ايستاده بود. دهانش خشك و تلخ بود و مانند گناهكاري كه چشم به جوخهي اعدام دوخته باشد به در چوبي مقابل نگاه ميكرد. در با ضربهاي ناگهاني باز شد. در تاريك و روشن دروازه، هيكل مرد تنومندي ظاهر شد و زن زيبايي كه مثل پالتو پوستي زيبا و گران قيمت كه به كندهاي خشك آويخته باشند با دو دست به يك پاي مرد آويخته بود. در تاريكي راهرو لحظهاي سكوت برقرار شد. مرد تنومند تقريبا تمام فضاي چهارچوب در را پوشانده بود. پس از چند ثانيه، مرد با صدايي كه از خشم ميلرزيد، گفت: مهمانات به موقع رسيد. حرامزاده، و انگار كه بخواهد آتش ناگهان برافروختهاي را با پتويي خاموش كند تمام هيكل خود را به روي آقاي م افكند. زن با صدايي وحشت زده چيزي را فرياد زد و آقاي م مانند كسي كه در موجي عظيم گرفتار شده باشد در خود پيچيد. ميخواست به سمت راه پله بخزد اما دردي ناگهاني بدن اش را فشرد. در تاريكي راه پله، نردهها در برابر چشمان اش جاي خود را با سقف عوض ميكردند و آقاي م گويي در دهان تمساحي گرفتار شده باشد به اين سو و آن سو ميرفت. مرد ديوانهوار ناسزا ميگفت، آقاي م بيخبر از همه جا زير ضربات سنگين مرد دست و پا ميزد. زن همچنان به پاي مرد چسبيده بود و فرياد ميكشيد. مرد به سمت زن چرخيد و در اين ميان آقاي م به زحمت فرصتي يافت تا خود را از چنگ مرد برهاند. خود را به سمت راهپلهها انداخت و بر پلهها فرو غلتيد و لنگان لنگان به در خروجي آپارتمان رسيد. نميدانست چه اتفاقي افتاده است اما نيرويي غريزي او را به پيش ميراند. صداها را در پشت سر ميشنيد و چهرهي دربان را كه لبخند ساختگي اش به بهت و تعجباي واقعي جاي سپرده بود در مقابل ميديد. چند لحظه بعد، آقاي م از ديدگان ناباور دربان دور شد. آيا او هرگز خواهد دانست چه اتفاقي افتاده است؟ نميتوانم براي اين سوال پاسخي بيابم. او از من نيز گريخته است.
پايان
|
|